من مردهام
و این را فقط
من میدانم و تو
که چای را تنها در استکان خودت میریزی
خستهتر از آنم که بنشینم
به خیابان میروم
با دوستانم دست میدهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
-گیرم کلید را در قفل در بچرخانی
دلت باز نخواهد شد
میدانم
من مردهام
و این را فقط من میدانم و تو
که دیگر روزنامه را با صدای بلند نمیخوانی
نمیخوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم میخواهد
مورچهای شوم
تا در گلوی نیلبکی آرام بگیرم
و باد نُتها را به خانهام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که میدانم
باز هم مرا پرت میکنی
لابهلای همین سطرها
لابهلای همین روزها
این روزها
در خوابهایم تصویریست
که مرا میترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من میدانم وُ من
که میترسم برش گردانم
...